امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره
امیرمهدیامیرمهدی، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره
بابا مجتبیبابا مجتبی، تا این لحظه: 41 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره
وبلاگ امیرعلی و امیرمهدیوبلاگ امیرعلی و امیرمهدی، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

امیرعلی و امیرمهدی

دریا.....

مد چشمت بی شتابم می کند موج این دریا حبابم می کند باز لبخند تو می گوید بیا باز می آیم ، جوابم می کند مانده ام سر گشته در یک انتظار تا غمت کی انتخابم می کند امیرعلی و امیرحسین (پسر عمه زهره)😘😘❤️❤️ ...
29 اسفند 1394

یک روز عالی خونه ی مامانی نجمه😘😍❤️

    به نام خدا ........ سلام بهتون که گفته بودم قول می دهم زود به زود بیایم و مطلب جدیدی بگذارم والان نیز آمده ام تا به قولی که داده ام عمل کنم...  دیشب(1394/4/23) من و همسرم با پسر گلمون امیر علی رفتیم خونه ی مامانی نجمه ، چون عمه زهره و مجیدآقا(شوهر عمه زهره) و امیرحسین و ستاره و سحر و خاله مریمم و معصومه(دخترخاله مریمم)اونجا بودند و ماهم رفتیم و دیشب رو دور هم بودیم 🙂❤️ و  در تا ریخ 1394/4/27 هم رفتیم خونه ی مامانی نجمه و بعداز ظهرش خاله مریمم و معصومه0دخترخاله مریمم رفتند خونشون(مشهد)             ...
27 تير 1394

تاسوعا و عاشورا 1393

    به نـــــــــــــــــام خـــــــدا ... سلام به دوستای عزیزم بنده اومدم با یک پست جدید و با چند تا عکس از امیرعلی نازم که توی تاسوعا و عاشورای امسال که رفتیم خیرآباد از امیرعلی گرفتم و اینکه از امیرعلی بگم که در کنار امیرحسین(پسرعمه زهره اش) بهش خیلی خوش گذشت و عمه زهره ی امیر علی نیومده بود به خاطر اینکه دخترعمه های(دخترای عمه زهره ی امیرعلی)(خواهر امیرحسین) امیرعلی به دنیا اومده بودند       از سمت چپ : امیرعلی و امیرحسین(پسرعمه زهره اش) ️ ️                         ...
14 آبان 1393

تاسوعا و عاشورا 1390

    سلام دوستان عزیزم و سلام امیرعلی نازم من اومدم با اولین پست وبلاگ امیرعلی و می خوام خاطرات امیرعلی رو توی این جا ثبت کنم و اومدم که توی این پست عکس امیرعلی که توی تاسوعا و عاشورا امسال تو ی روستای مادریم(خیرآباد) یعنی توی روز های : 1390/9/14 و 1390/9/15 از امیرعلی عکس گرفتم بوس ️ مبارکه هورامبارکه هورا امیرعلی نازم نیم سالگیت مبارک.هورااااااااااا من فدای امیرعلی بشم که 6 ماهه شده. عزیز دلم 6 ماهه پیش این موقع شما و مامانت تو بیمارستان بودید و در تلاش برای خوردنه شیر و چقدر درد داشتند مامانت حتی نمیتونستند از روی تخت بلند بشند وبغلت کنند. چقدر زود اون روزا و شبها گذشت. روزهایی که تمام تلاشه مامانت این بود که شیرش...
26 آذر 1390